۱۳۹۳ مهر ۱۲, شنبه

این طور نیست که تو فکر می کنی..

دیگر تحمل این سکوت های ناگهانی اش را ندارم. مثل بهمن با یک برخورد ساده، یک حرف کوچک، دیدن یک تصویر یا چه می دانم اندازه نادرست کاهوی سالاد که خرد کرده ام، روی سرم هوار می شود. گیج شده ام. ظرفیتش برای نوشیدن الکل، ساعت های خواب و بیداری اش، حتی زیبایی صورتش به طرز باور نکردنی تغییر می کند. اوایل آشناییمان همین همیشه یکسان نبودنش بر جذابیتش می افزود. حالت مرموزی داشت که تو را وامی داشت رمز تغییراتش را کشف کنی، ولی هر بار که سر نخی را به دست می آوردی مثل ماهی از زیر دستانت لیز می خورد. به چشمهایش که نگاه می کردی هزار نفر، اصلا یک لشکر آدم می دیدی. دوست داشتی ساعت ها بنشیند و از آنچه در گذشته اتفاق افتاده حرف بزند.

می گفت اسم مادربزرگش شازده است. شازده خانوم. به شوخی می گفتم اسم تو باید شازده باشد. بعد از مرگ پدربزرگش، شازده خانم دوباره ازدواج می کند. شوهر دوم، به او و بچه چند ماهه اش قرص خواب می دهد و بعد شیر گاز را باز می کند که همگی با هم بمیرند. نازی هیچ وقت نفهمیده چرا. ولی شنیده که شوهر شازده خانوم از آن رده دارها بوده و حکم قتل خیلی ها را داده. شاید دیگر تحمل خودش را نداشته. ولی نازی هنوز هم نمی داند که چرا می خواسته همگی با هم بمیرند. به هر روی، شازده خانوم و مه دخت دخترش، به طرز معجزه آسایی نجات پیدا می کنند. شازده خانوم پرستار بوده. نازی تعریف می کرد بچه که بوده می رفته سراغ کمد شازده خانوم. روپوش سفیدش را تنش می کرده، کفش های سورمه ای پاشنه بلند را هم می پوشیده و بعد در راهرو قدم می زده و خطاب به تخت خیالی بیمارمی گفته: ایشون خیلی چاق شده اند و شدیدا حامله اند. سریع ببریدشون به اتاق زایمان.

شازده خانوم چاق شده و چشمانش بسیار ضعیف. عینک ته استکانی می زند. نازی باورش نمی شده که این روپوش سفید کمر باریک روزی تن شازده خانوم می شده. نازی مادربزرگش را شازده خانوم صدا می زد. می گفت همه به او شازده می گویند. می گفت خیلی خنده دار است. هیچ چیزش به شاهزاده ها نمی رود. شاید قبلا شبیه شاهزاده خانم ها بوده اما الان فقط صندلی اش که خیلی بزرگ است و نصف اتاق را گرفته شبیه تخت شاهزاده ها ست. ولی آن هم بوی نفتالین می دهد. این طور که نازی می گفت، شازده خانوم توی قلبش برای هیچ کس جایی ندارد گویا گاز همه جای قلبش را پر کرده است. درست است که گاز او را خفه نکرده، ولی قلبش را پر کرده. شاید برای همین است که این قدر باد کرده، بدنش مثل بادکنک از گاز پر شده.

نازی، گاهی روزها فقط از خواب بیدار می شود که آن روز بگذرد و شب برسد و دوباره بخوابد. به حالت جنینی چمباتمه می زند و سعی می کند کوچکترین تماسی با بدن من نداشته باشد. ناگهان باد می کند. مثل همان وقت ها که مه دخت را حامله بود. تا مسواک بزنم خودش را به خواب می زد. می شود مثل اتاق خالی که بوی نا و نفتالین می دهد. که آدم بی هیچ دلیلی می ترسد که واردش شود. هاله ای دورش را می گیرد که آدم ترجیح می دهد وانمود کند باور کرده که نازی خوابیده. وقتی می خواهد سر کار برود انگار که دارم زندانی را بعد از مرخصی اش راهی سلولش می کنم. آن قدر نگاهش مظلوم می شود که دلم برایش می سوزد. نازی هم پرستار است. هر بار که از سرکار می آید از ستوانی حرف می زند که آنجاست. ستوان گویا مدتی انگلیس زندگی کرده، زن اولش کانادایی بوده. یک مدتی با هم در انگلیس زندگی کرده بودند و بعد زنش خسته می شود و بر می گردد کانادا. ستوان هم دلش نمی خواسته پدر و مادرش را در ایران ول کند. برمی گردد ایران. حالا ستوان نود و هفت سالش است و مرگ همه آن هایی را که دوستشان داشته دیده. نازی همیشه میگوید که تکه کلامش اینه: سن زیاد شکنجه است. هیچ وقت نخواه که زیاد عمر کنی و بعد نیشخندش را همراه سرفه ای تحویل می دهد.

امروز رفته بودم سر مدارک قدیمی. دیدم اسم نازی، شازده است. به من دروغ گفته بود. اسم بچه اش هم مه دخت است. مه دخت دختر من نیست. اجاق گاز خانه ما برقی است. شاید هم نه. شاید هم دارم اشتباه می کنم. دوباره باید مرور کنم. نازی دوباره روی تخت چمباتمه زده. صدایش در نمی آید. نازی عروسک هایش را در همان کمدی قایم می کند که شازده خانوم کیف مشکی چرمی دوران پرستاری و کفش و روپوشش را آن جا نگه می دارد. نازی چشم هایش نمی بیند. عینک ته استکانی زده و از بس که توی وان مانده تمام شکمش پر از آب شده. فشارش که می دهی صدای فس آب از سوت توی شکمش بیرون می آید. دیشب شکم نازی هم صدای سوت سوتک می داد. همیشه وقتی شروع به لرزیدن می کند صدای سوت از شکمش می آید. نمی دانم چرا چند روز پیش می گفت با ستوان سر مرگ با کمک پزشک برای بیمارانی که درد شدیدی دارند و درمانی برای دردشان نیست بحث کرده بودند. نازی معتقد بود که آدم نمی تواند با دست خودش، یا با کمک کس دیگری خودش را بکشد. همه چیز تغییر می کند. همیشه احتمالش هست که چیزها بهتر شوند. ستوان ولی اعتقاد داشت که نازی هیچ وقت مرگ همه عزیزانش را ندیده است.

نازی نمی داند درد چیست. نازی درد می کشد ولی خودش نمی داند. سکوت نازی مرا می کشد. آتش به جانم می زند. دوست دارم شکمش را فشار دهم تا صدای فس آب بدهد. هر صدایی خوب است. نازی چاق شده. دیگر لباس هایش به تنش نمی رود. دیروز به زور خواستم زیپ دامنش را بکشم بالا. دستم زخم شد. شازده خانوم برایش قرص خواب آورده. شازده خانوم از چیزهای قدیمی می ترسد. هر چیز که قبل از آن حادثه بوده، برایش ترسناک است. نازی می گفت تازه بوی نفتالین را یادش آمده. شب ها از بوی نفتالین خوابش نمی برد. می گوید کم کم دارد از بوی نفتالین خفه می شود. من می دانم که قلبش پر است از بوی گاز. حالا کمی بوی نفتالین که می آید دیگر جا برای نفس نمی ماند.

صندلی من هم بوی نفتالین گرفته. شاید این بوی عجیب از آشپزخانه می آید. نازی یادش رفته که شیر گاز را ببندد. نازی همیشه تحمل این همه زیبایی بهار را نداشت. بوی گل ها، مخصوصا گل یاسی که در حیاط خانه شازده خانوم می پیچید حالش را به هم می زد. او را یاد پدرش و آن روزی که شیر گاز را باز گذاشته بود می انداخت. چرا یادم نمی آید که امروز صبح قرص هایم را خوردم یا نه. اسم این پرستار نازی بود، شازده یا مه دخت؟ فرقی نمی کند. مهم این است که خودش است. این پرستار بداخلاق را می گویم. نمی دانم از کجا توهم برش داشته که من ستوان هستم. هی ستوان ستوان می کند. گوشم سوت می کشد. امروز باید با سر این کلید به تنش بزنم تا گازش خالی شود. چند روز بوی گازش می پیچد ولی دیگر از دستش راحت می شوم. دیگر وسایلش را توی کمدم نمی گذارد.