۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

ارغوانم آنجاست

یک وقتی تو را تا کردم و گذاشتم لای لباس‌هایم.
یک مشت گل‌برگِ ارکیدهٔ ارغوانی هم ریختم به دامنت.
می‌دانی که، من عاشقِ رنگِ ارغوانی‌ام!
عاشقِ این‌که صدای تو از لای لباس‌ها بخورد به گل‌برگ‌ها و ارغوانی شود.
خودش را بمالد به تن این گنجهٔ ماهونی و بوی چوب بگیرد.
 بعد بیاید نزدیک گوشم و زمزمه کند:
« ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید»*
از آن‌جا درآورمت که چه شود؟

* ه‍. الف. سایه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر