۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

فصل دوم: پایین‌تر

به اداره که رسید، مثانه‌اش داشت از درد می‌ترکید. همیشه همین‌طور بود. مسیر ایستگاه مترو تا اداره را اگر زیر باران می‌آمد، حتما باید اول می‌رفت سراغ دستشویی. ترکیب صدای باران و سوز باد که از پاچه‌های شلوارش زبانه می‌کشید، ‌کار خودش را می‌کرد. قبل از این‌که داخل برود نگاهی به آینه انداخت ببیند موهایش در چه حال است. با دستش کمی از چتری‌هایش را عقب زد و چیزی ناآشنا در نگاه خودش دید. ترسید. خیلی ترسید. آن‌قدر که ترجیح داد فراموش کند که غافل‌گیرشده. که از چیزی در درونش ترسیده. سیخ شدن موهای دستش را هم ربط داد به سردی هوا و پناه برد به اوضاع وخیم مثانه‌اش. موجه بود که در آن لحظه به هیچ چیز دیگری جز تخلیه‌ مثانه‌اش فکر نکند. فلاش را که زد یک جفت چکمه‌ گِلی از زیر در معلوم شد. صبر کرد طرف برود تو. وقتی مطمٔن شد که درِ دستشویی کناری بسته شده، پرید بیرون. بدش می‌آمد کسی را در آن ‌جا ببیند. آخر در توالت که نمی‌شود حال بچهٔ طرف را پرسید یا تولدش را تبریک گفت. توی توالت خیلی به آدم‌ها نزدیک می‌شوی. به اندازه چند قطره آخری که به زور در کاسه توالت می‌افتد یا بوی پس‌مانده غذای دیشب‌شان یا حتی این‌که طرف دارد جلد نوار بهداشتی را باز می‌کند یا تامپون را به زور جا می‌دهد. این نزدیکی اجباری به شدت آزارش می‌داد.
قبل از دستشویی رفتن یادش رفت که کارتش را بکشد. بِدو رفت پایین. انگشتش را فوت کرد و گذاشت روی صفحه لک لک شده و چرب دستگاه. دستگاه سرخ و سبز شد و این یعنی قبول. شما را به جا آوردم و حالا کارتت را بکش و برو. امروز هم، می‌توانی در اتاق‌ها را با این کارت باز کنی. شاید اصرارشان برای این که هر روز بروی و اجازه ورودت به اتاق‌ها را تمدید کنی این بود که بگویند هر لحظه می‌توانیم اتاق‌هایی را که می‌توانی داخل‌شان شوی کم و کمتر کنیم آن‌قدرکه فقط هر روز خودت را ببینی و آن سه تا چینی دیگری که در ‌همان اتاقند. و واقعا چه تهدیدی موثرتر از این.
زق زق شست پای راستش دیگر قابل تحمل نبود. همان‌جا توی راه‌ پله کفشش را کند و لنگ در هوا سعی کرد جورابش را هم در آورد. ولی انگار ته جوراب به چیزی چسبیده بود و نمی‌خواست جدا شود. چند بار بالا و پایین‌اش کرد تا بالاخره جوراب کنده شد. گویا ناخن شستش هم کنده شد بود. برای اولین بار در عمرش کولی بازی درنیاورد. یعنی اصلا نیازی نمی‌دید که داد و هوار راه بیاندازد تا دردش آرام‌تر شود. انگار ناخن شستش از پای کس دیگری جدا شده بود. حسش چیزی شبیه ترحم به دیگری بود. ناگهان وهم برش داشت که پایش مالِ کسِ دیگری است. محکم و بدون فکر شستِ بی‌ناخن را فشار داد. مایعی لزج و زردرنگ با رگه‌های خون از لای انگشتانش بیرون زد. درد اما، مال خودش نبود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر