۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

بی‌شما اعتدالِ بهاری‌ شوخیِ دنیاست با من.

نمی‌دانم برای شما هم همین طور است یا نه. اما برای من این طور شد که از یک جایی به بعد حساب سن و سالم را از دست دادم. یعنی کم کم برایم فرقی نداشت که چند سالم است. از یک جایی به بعد دیدم که سال‌هایم مساوی نگذشته‌اند و خب سال‌های نامساوی را که نمی‌شود با هم جمع کرد و شمردشان. این که بنشینی و سال‌ها را اندازه بگیری که کدامشان طولانی‌تر گذشته هم با در نظر گرفتن تنبلی و وسواس مفرطم تقریبا غیرممکن است. این است که از یک جایی به بعد دیگر حساب سنم از دست رفت. شمردن چیزهای دیگرمثل تارهای سفید موهایم، تعداد بارهایی که قورمه سبزی با سبزی تازه درست کردم، یا تعداد عیدهایی که خانه نبودم برایم معنادارتر شد. امسال سومین عیدی است که نمی‌توانم در آغوش بگیرمشان. امسال که بگذرد به حساب من می‌شود یک قرن که دور از خانه بوده‌ام...

۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

خیلی وقت است که دیگر توی جیب جا نمی‌شود.

اسم برای بعضی چیزها بد جور جواب می‌دهد. لُبّ مطلب را درسته می‌گذارد جلوی چشمت و کیف می‌کنی از این شُسته رُفته بودنش. ‌مثلاً آشِ دندونی. از همان آش‌ها که برای بچه‌ای که تازه دندانش درآمده درست می‌کنند. به نظرم خیلی اسم درست درمانی است. هم شان نزول دارد هم خوش آهنگ است. هم آدم حس گوگوری بهش دست می‌دهد. مگر به آشی که سبزی تویش دارد و سبز است یا حتی نارنجی است می‌شود گفت دندونی. حاشا و کلا! لوبیاهای سفیدش هم کَإنّه دندان تازه بیرون زده نی‌نی مزبوری که آش برایش درست شده.

کاش این درد لعنتی، همان که بعضی وقت‌ها به سراغم می‌آید، هم اسم داشت. حداقل پشت تلفن لازم نبود ده دقیقه جان بکنم که بگویم چه مرگم است و آخرش طرف چیزی بگوید بسیار نزدیک به این‌که "هان؟ تو جیب جا میشه؟".


۱۳۹۰ اسفند ۲۰, شنبه

خاطره‌های سیمین بدون جلا، هنوز دلچسب‌ترند.

یکی از دردهای غربت این است که وقتی نویسنده‌ای که کتاب‌هایش را خوانده‌ای می‌میرد و دوست داری بروی یکی یکی کتاب‌ها را از کتاب‌خانه‌ات برداری، "سووشون" را با کاغذ یادداشت‌های کاهی لایش از کتاب‌خانه بابا کش بروی، بعد هم پشتت را بدهی به تختی که بوی شوفاژ می‌دهد و چمباتمه بزنی، نمی‌توانی. نمی‌توانی خاطره‌هایت را لمس کنی. درغربت مجبوری از اول خاطره‌هایت را بسازی. فکرش را بکن این‌جا باید بروی یک‌جایی را مثل انتشارات خوارزمی پیدا کنی و "به کی سلام کنم" را از طبقه‌ بالای قفسه‌های فلزی پایین بکشی. کتابخانه این دانشگاه هم که اصلا به کتابخانه دانشگاه تهران نمی‌ماند. که کیف کولی‌ات را دم در بدهی به آقای مسئول و یک سکه طلایی با شماره سیاه رویش بگیری و منتظر شوی اسم کتابت توی لوله‌های کذایی مکیده شود و کتابت از توی ماکروفرمانندی نزول اجلال کند. راستی چند سال طول می‌کشد که این‌جور خاطره‌ها را این‌جا بسازی؟ تازه این را هم در نظر بگیر که این‌جا تمام‌مدت باران می‌بارد و نصف خاطرات کتاب خواندنت زیر درخت‌ها را باید یک جور دیگر پر کنی. به نظرم خیلی‌ طول می‌کشد. خیلی زیاد.
راستی این کتاب آخریرا -که ترجمه یک‌سری داستان کوتاه از سیمین دانشور بود- کجا گذاشتم؟ اسمش چه بود؟ وقتی خریدمش تا مدت‌ها توی داشبرد ماشین مانده بود. یادم می‌آید از اسمش خوشم نیامده بود.

پی‌نوشت: اسم کتاب ماه‌عسل آفتابی بود.