۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

بچه که بودم فکر می کردم آدم‌های دم مرگ را می‌برند کما...

"اوضاع خیلی بد است، هیچ چیز مرهم نمی‌شود." ساعت‌هاست که نشسته‌ام روی این راحتیِ ناراحت. آخرین نقطهٔ ستون فقراتم فرو می‌رود در حجمی بی‌حس شده و تیر می‌کشد. هیچ چیز مال من نیست. به هیچ کجا تعلق ندارم. شناور بین دو دسته این راحتی تک نفره و هراسان از این‌که با تلنگری ول شوم در هوا. مثل جنین در لحظه‌های آخر که فشارش می‌دهند بیاید بیرون در حالی که در مایع آمونیوم غلت می‌زند. به بند نافی هم وصل نیستم محض دل خوشی. قبلا بودنت بند ناف بود. حالا مدت‌هاست که مرده به دنیا آمده‌ام. مجبورم می‌کنند ادای زنده‌ها را در بیاورم. به من بود سال‌ها پیش زحمت را کم می‌کردم. لعنتی‌ها مجبورم کردند که بزرگتر شوم. که بیشتر بترسم. حماقت عجیبی است. در عین حال که حس می‌کنی هیچ چیز نداری دو دستی چسبیده‌ای به هیچ‌چیزت. از ترس از دست دادن همان هیچ‌چیز سگ لرز می‌زنی و قدم از قدم بر نمی‌داری. ساعت‌ها می‌نشینی روی راحتی‌ای که ناراحت است. گو در کمایی. نفس می‌کشی ولی سال‌هاست مرده‌ای.