۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

خشونت علیه زنان

خشونت‌های جنسی که در زندگی‌ام با آن‌ها روبه‌رو شده‌ام زیاد نبوده‌اند اما امروز که روز مبارزه با خشونت علیه زنان است دیدم در چند وبلاگ، نویسنده‌ها تجربه‌های شخصی‌شان را نوشته‌اند. به نظرم جالب رسید. گفتم من هم مال خودم را ثبت کنم.
- تحقیر شدن توسط همبازی‌های پسر چون نمی‌توانستم مثل آن‌ها همان‌جا کنار باغچهٔ حیاط کارم را انجام دهم: تحقیر شدم، اعتراض نکردم.
- ممانعت از ایستادنم پشت یک ساز بزرگ (متالفون؟) و اجرای قطعه‌ای که قرار بود من و یکی از پسرهای کلاس ارف کودکان آن را با هم پشت یک ساز اجرا کنیم: غصه خوردم، اعتراض نکردم.
- هراس از نوشتن جمله "لطفاً سر کلاس من بلند نخندید و عطر نزنید" توسط یکی از اساتید نقشه کشی دانشکده فنی که قبلاً برای دوستانم نوشته بود: مضطرب شدم، اعتراض نکردم.
- هجوم یک مرد روی پل عابر پیاده برای لمس پستان‌هایم: بدنم بی‌حس شد، اعتراض نکردم.
- پیشنهاد به مهمان شدن کرایه تاکسی و در خدمت راننده ماندن: فرارکردم، اعتراض نکردم.
- طولانی شدن زمان اکوی قلبی‌ام در درمانگاه دانشگاه تهران به بهانه خرابی نرم‌افزار دستگاه و بالا زدن سمت راست لباسم درحین تصویربرداری که ضروری نبود: منزجرشدم، اعتراض نکردم.
- اجبار به پوشیدن چادر برای رفتن به شعبه‌ای از موسسه مالی و اعتباری قوامین واقع در دانشکده نیروی انتظامی: نیاز داشتم وام را زودتر بگیرم، اعتراض نکردم.
- ممانعت از حضور در جلسه تحویل نهایی پروژه‌ای که مدیر پروژه‌اش بودم ولی ارائه‌اش در نهادی وابسته به وزارت دفاع بود: عصبانی شدم، اعتراض نکردم.
- دستمالی شدن از پشت، در آخرین نمایشگاه کتابی که در مصلی تهران رفتم: با جمعی بودم، خجالت کشیدم، اعتراض نکردم.
- هنگامی که مورد اعتراض شدید پلیس برای دست روی شانه هم گذاشتن قرارگرفتیم، وقتی فهمیدند که باهم نسبتی داریم، با لحن تحقیر آمیزی رو به همسرم گفتند: هر کاری می‌خواهی باهاش توی خونه خودت بکن!‌: از دستگیری ترسیدم، اعتراض نکردم.
- و یک مورد شخصی که چون بعدترها اعتراض کردم نمی‌خواهم بلند بازگویش کنم.
الان که فکر می‌کنم یک دلیل ساده برای تمام اعتراض نکردن‌هایم وجود دارد. از کودکی یادگرفته بودم که جنسیتم چیزی کم دارد و هر مساله‌ای که به دختر بودنم مربوط است نشانگر نوعی ضعف در من است. پیش‌فرض داشتم که مشکل از جنسیتم  است و تا مدت‌ها برای رها شدن از قید این ضعف، آرزویم این بود که پسر‌ باشم. درجمع‌های خانوادگی با پدرم و در جمع مردها می‌نشستم. اصرار داشتم در مسابقه پریدن از پله‌ها از پسرخاله‌هایم ببرم. نگذاشتم گوش‌هایم را سوراخ کنند. تمام دوران نوجوانی‌ام دامن نپوشیدم و اصرار داشتم موهایم را پسرانه بزنم.
چندسالی است فهمیده‌ام زن بودن چیزی کم ندارد. یادگرفته‌ام که می‌شود اعتراض کرد. که نه تنها می‌شود بلکه باید به ناکاملی مردان یا زنانی که باعث آزارمان می‌شوند با صدای رسا اعتراض کرد. و باید به یاد بقیه زن‌ها هم آورد که چیزی کم نداریم.

۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه

"به‌دنبالِ قطعهٔ گمشده"

تا جایی که یادم می آید هیچ مسابقه ورزشی را تا انتها ندیده‌ام. نه این‌که نخواسته باشم،‌ نه. چند باری هم تلاش کرده‌ام که برای همراهی با دوستانم تا آخر بازی را ببینم ولی هرگز کامروا نبوده‌ام. برایم بسیار جالب و در عین حال غیر قابل درک است که چه‌طور دانشجوی دکترایی که حتی به خودش زحمت نمی‌دهد تا سالی یک بار هم به مجموعه بدن‌سازی دانشگاه که صد قدم دورتر از اتاقش است سری بزند، دو ساعت می‌نشیند به تماشای مسابقه‌ ورزشی که هیچ سررشته‌ای از آن ندارد و لذت فراوانی هم می‌برد؟ خودش را جای که می‌گذارد؟ با که هم‌ذات پنداری می‌کند؟ چه حس مشترکی را تجربه می‌کند که سرشار از هیجان می‌شود و با بالا و پایین رفتن توپ خودش هم بالا و پایین می‌رود؟ یاد بازی‌های دوران کودکی‌اش می‌افتد؟ بازی را فیلم درماتیکی می‌بیند که در آن "یا وصال یار باید یا حریفان را شراب"؟

قبل‌ترها فکر می‌کردم این از خصوصیات ما جهان‌سومی‌هاست که سر هیچ و پوچ شلوغ می‌کنیم و سرمان به لاطائلات گرم است. ولی ماشین آتش زدن‌هایِ طرفدارانِ تیمِ هاکیِ ونکوور بعد از شکست تیم محبوبشان در تابستان امسال نظرم را به‌کل تغییر داد. گویا این یک هیجان انفعالی است که خیلی‌ها از آن لذت می‌برند و به وضعیت سیاسی، اقتصادی، اجتماعی هم ربطی ندارد.

اگر بخواهم از دید احتمالاتی به بازی نگاه کنم، خیلی چیزهایش به شانس بستگی دارد. منِ غیرحرفه‌ای با دیدن یک بازی نمی‌توانم روی مهارت بازی‌کن‌ها یا تیم‌ها نظر بدهم یا حتی به این نتیجه برسم که یکی از دیگری بهتر است و طرفداری‌اش را کنم. من یک ناظر سومم که هر دو تیم را یکسان می‌بینم و نتیجه بازی هم هیجانی در من ایجاد نمی‌کند. نهایتاً از قیافه یکی و از هیکل دیگری بیشتر خوشم بیاید! اگر بازی بین‌المللی هم باشد ‌ایرانی بودن یکی از تیم‌ها هیچ تفاوتِ ویژه‌ای برایم ایجاد نمی‌کند. شاید از وقتی دارم تمرین می‌کنم بی‌وطن زندگی کنم این‌جور می‌شود. قبل‌ترها دوست داشتم تیم ایرانی ببازد که "توهمِ سلطه بردنیا"یِ حاکمانمان بیشتر نشود ولی این تمایل هم هیجان ایجاد نمی‌کرد.

زمانی که می‌گذارم تا مسابقه‌ای را ببینم و لذتی که از آن به دست می‌آورم، برایم مصداق غبنِ فاحش است و نتیجه‌اش همین می‌شود که تا به حال هیچ مسابقه ‌ای را تا انتها ندیده‌ام. ولی بی‌شک بخشی از ذهنِ این همه تماشاگر هست که به صورت اساسی با قضیه درگیر می‌شود. بخشی که هرچه در خودم می‌گردم پیدایش نمی‌کنم.

پی‌نوشت: یادم آمد که در مسابقات المپیک زمستانی پارسال چند تا نمایشِ اسکیت (Figure Skating) را تا آخر دیدم. هرچند بیشتر نمایش بودند تا مسابقه ولی گفتم بگویم که ریا نشود!

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

پوکر عشق

جهد کردم من که حکم بازی امشب دل است
چون دلم را برده بودی زود دانستم که کارم مشکل است
برگ آخر پادشاه دیگری دست دلت را رو نمود
من شدم بازنده فرعونی که سحرش باطل است

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

آش پشتِ‌پا

دوباره بوی پیاز بهانه شده

اشکم به روی گونه روانه شده

روغن رسیده به لحظهٔ معراج خود

امشب فضای آشپزخانه چه عاشقانه شده

گذاشته‌اند اسم آش را آش پشت‌ِپا

حتما به حکم به پای‌رفتن است که این اسم عامیانه شده

وگرنه کجا ‌می‌رود این عشق از دلم

یا برق آن نگاه که در کالبدم جاودانه شده

یا جای بوسه‌های هوسناک و وحشی‌ات

کو حد شرعی‌ا‌‌‌‌‌ش فرای هزار تازیانه شده

اشکهایم همه کشک می‌شود، به هم می‌خورد فضا

قاشق به‌دست پدر خبر می دهد که آش

حاضر برای یک سور شبانه شده!