۱۳۹۰ آبان ۲, دوشنبه

فصل اول: بالاتنه

سوزن فکرش گیر کرده بود روی سرزنشِ خودش و داشت تیک و تیک روی یک نقطه بی وقفه نیشتر می‌زد. اصلاً داشت شخم می‌زد. از صبح که آمد موهایش را شانه کند شروع شد. شانه به مویِ چسبناکِ گره‌خورده گیر کرد و تق شکست. به خودش لعنت فرستاد که کاش زودتر بلند شده بود و یک دوش می‌گرفت و رد این لندهور دیشبی را از تنش پاک می‌کرد. بوی همه چیز می‌داد جز بویی که دلش می‌خواست. خم شد تا دسته شانه را که از ترس صدای تق ول کرده بود بردارد که شکمش مثل یک ظرف ژله لمبر زد. همان طور خشک ماند و تخمدان‌هایش را فشار داد. او که نمی‌توانست مادر شود چرا باید حجم تخمدان هایش را تحمل می‌کرد. آن‌قدر فشارشان داد که چشمانش از درد سیاهی رفت و مجبور شد سرش را بالا بیاورد. اگر از آن آهنگ‌هایی که تلویزیون در عزای عمومی می‌گذاشت پخش می‌شد همان‌جا کف دستشویی می‌نشت و زار می‌زد.

لندهوردیشبی، همان اول کار چیزی مثل موش دیده‌بود و با تکرار این‌که "واقعاً تو ندیدیش" به خیال خودش می‌خواست با یک تیردو نشان بزند. علاوه بر یادآوری کثافتی که از سر روی خانه می بارید، خودش را تیزبین هم نشان دهد. ولی نه حرفش از کثیفی خانه چیز جدیدی بود نه ژست تیزبینی اش متناسب. فقط بسیار احمق‌تر به نظر می‌رسید. یک جان به تهِ اسمش چسباند و گفت می‌رود سرکار. همیشه آدم‌هایی را که کمتر دوست داشت مهربانانه‌تر خطاب می‌کرد. انگار باور کرده بود هیچ حرف زیاد قشنگی نمی‌تواند واقعی باشد.

دوشنبه بود. اما هنوز تلاشش برای این که دوشنبه ها را به عنوان روز اول هفته به رسمیت بشناسد جواب نداده‌بود. اول‌ هفته‌هایی که شبش مقنعه‌اش را اطو می‌کرد و صبح به امید بوی عطرِ یاسِ اطو خورده آن را به سرش می‌کشید. اول هفته‌هایی که صبح‌اش بوی نان تازه و چای شیرین می‌داد.
گفت در را ببندد ولی لازم نیست قفلش کند. با لحنِ بعدش هم برو پی کارت این را گفت و امیدوار بود که این یکی سریش نشود. زد بیرون. باز هم باران همیشگی و صدای چرق چرق پله‌های چوبیِ باران خورده و خالکوبی پشت ران زن همسایه. چیزی درهم برهم، چیزی بین کرم و پروانه. در نمایی از کمر خم شده و در کشاکش پرکردن کیف بچه هایش از آذوقه. چیزی که به اصرار شدید زن همسایه هر روز از پایین شلوارک، خودش را نثار چشم مردم می‌کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر