از همان موقع که از شیرم گرفتند به بالش زرد و کوچکم که رویش پروانههای سبز و آبی داشت چنگ زدم. نخ تمام بالهایشان کندم و با مشتهای مچاله شده، خودم را خواب کردم. به موهایم، به موهایش، به تمامِ تیر و تختههای دور و برم آن قدر چنگ زدهام که دیگر چیزی از درد هجومِ حادثهٔ شبانه یادم نمیآید. فقط تصویری تکراری با بازوانی از هم گشوده و ناخنهای لاک خورده که بارها و بارها سر میخورند و دوباره چنگ میزنند. تمام لکه های خون را از روی ملافهها و شلوارها و شورتها ، گو تمام لکههای ننگ را، با همین دستانم چنگ زدهام. خاکِ سرِ قبرِعزیزانم را هم با همین دستهای مستأصل چنگ زدهام و زیر تمام ناخنهایم برای همیشه سیاه شده است. سیاهِ سیاه. از این که دستانم فکر میکنند حالت طبیعیشان همین مشتهای گره شدهاست خستهام. از اینکه به همه چیزو همهکس چنگ زدهام خستهام. دلم میخواهد با دستهای بازِباز شناور شوم. میدانم اگر دستهایم را باز نکنم روی آب دوام نمیآورم. اما بعید هم نیست که تا به خودم بجنبم جنازهام با مشتهای بسته به تو برسد. اگر جنازهام را دیدی، بزرگی کن و انگشتانم را از هم بگشا. لااقل بگذارموقع مرگ به چیزی چنگ نزنم. بگذار دستانم آرامتر بمیرند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر