بعضیها در زندگیام بوده و هستند که وقتی بهشان فکر میکنم، سرخوشی ناگهانی بَرَم عارض میشود. دلم لَختی برایشان غنج میزند و اَوجَب است که دراین احوالات قدمی هم بزنم! اکثرشان مَردند و انگشت شمار زن. هر کدام از این آدمها، گوشهای زیبا نواختهاند و صدایشان را درمن حک کردهاند. به هیچ وجه من الوجوه هم پاک نمی شوند. گو با ندیدن، و حرف نزدن، و زبانم لال مردنشان. جوانتر که بودم، نرمتر بودم. خندههای گشادِ سرشاراز محبت یک هممدرسهای که روز اول مهر کفش نواَم را هِی و هِی لگد میکرد، عمیقاً در جانم مینشست. اما حالا سختگیر شدهام. صدای خیلیها برایم به خندههای دلقکی از کار بیکار شده میماند. نه تازگی دارد، نه محبت، و نه حتی امید. خراش کوچکی هم نمیدهند چه برسد به اینکه حک کنند.
برای همین است این روزها، که به اضمحلالِ ناگزیرم فکر میکنم، میبینم فراموشی برایم دردناکتر از هر عارضه دیگری است. نبینم ونگویم و نشنوم و راه نروم را، نه این که هراسی نباشد. حتماً که رنجآور است و جانکاه. ولی به یاد نیآوردن این آدمها، که بهترینِ اندوختههایم از دیدنها و گفتنها و شنیدنها و تفرّجها هستند، عذابی است فراتر از حد توان کنونیام. حتی اندیشیدنش را هم نتوانم تاب آورد.
مشفا جون میدونی به نظرم اشکال عمده کار کجاست؟!؟ اینکه فکر کنی یه سری چیزا مختص توست، در حالیکه خیلی ها تو این حس سهیم هستن، یه حس مشترکه...به نظرم اگه اینو یادت نره یه مزیت میتونه داشته باشه و اونم اینکه از این حس مشترک تعبیر به یک اضمحلال رنج آور نمیکنی :)
پاسخحذفباقیش باشه تو معاشرت شفاهی که حرف زیاده و آنم آرزووووست :دی
امضا: یک هم مدرسه ای هی کفش لگد کن با خنده های گشاد :*
به هم مدرسه ای با خنده های گشاد:
پاسخحذف:*