۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

Research Ethics

هر وقت می‌آیم که پرسش نامه‌ای را پر کنم یا اعلام همکاری کنم در مطالعه‌ای که نیاز به مصاحبه حضوری دارد یا چیزی از اطلاعات شخصی‌ام را باید در اختیارشان بگذارم، معذب می‌شوم ودر نهایت منصرف. واژهٔ بهتر برای بیان این حالت روحی ترس است. ترس برم می‌دارد که مبادا اخلاق رعایت نشود. هم از جانب من و هم از طرف مقابل. من جانبِ محافظه‌کاری را در پی گیرم و نتایج مطالعه را بی‌اعتبار کنم و طرف مقابل از اطلاعات گرفته شده به صورت شخصی استفاده کند. ترسم ازین روست که مبادا فرداروز از همین اطلاعات برای تخریب روانی‌ام استفاده شود. نه این که از بیان افکارم بترسم. نه. ترس اصلی از آن‌جا می‌آید که تو به دلیلی تصمیم گرفته‌ای که بخشی از جسمت، ذهنت یا روحت را عریان کنی و دوست نداری همه آن را ببینند. به همین طبیعی. حق برخورداری از حریم شخصی. شاید تن‌فروشی هم که بدنش زمان‌های بیش‌تری از آن‌چه پوشیده باشد، عریان است؛ نمی‌پسندد کسی به تماشای اجابت مزاجش بنشیند.

امروز بنا به ضرورت کاری داشتم برای گرفتن گواهی‌نامه اخلاق پژوهشی این را می‌خواندم. شاید پروتکل‌های خوبی از این دست به آدم قوت قلب بدهد. نکته کلیدی اما میزان حمایت نظام قضائی از این پروتکل‌ها و تخطی از آن‌هاست. نظام قضائی ناعادل بیشتر از هر چیز دیگری تضمین یا تحدید اخلاقی به‌بار می‌آورد‌. حتی بیشتر ازشربِ خمر و تن‌فروشی و هم‌جنس گرایی به گمانم!

نکته آخر اینکه: با اوصافی که رفت، اصرار google به استفاده نام حقیقی کاربران در فضای مجازی را درک نمی‌کنم. شاید قضیه باید در حوزه دیگری بررسی شود که معقول جلوه کند. فعلا که از دید کاربری که من باشم، بی‌منطق است. ذکر دلایلش هم شاید در نوشته‌ای دیگر.

پی‌نوشت: مثالِ تن‌فروش را کَتره‌ای گفتم. باید از چند نفر بپرسم تا تأیید شود.

Natural Childbirth

نوک پستان‌هایم برانگیخته از مکش‌های دی‌شبانه یک مرد
امشب نیز مرد دیگری بر بالین
و شب‌های دیگر نیز لبریز از مردانِ دیگر
تمامی روزن‌هایم را به هستی گشوده‌ام
تا به ناگزیر آبستن شوم از حقیقت
آن‌گاه است که دیگر فرزندِ جسم نمی‌زایم
آن‌گاه است که من، مادر تمام مردان زمین‌ام

۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

Earring - Dearring

داشتم برای دفعِ آثار بدِ ناشی از گلاویز شدن با استادم و از سر بی حوصلگی در Sears  پرسه می زدم. معمولا به آویختنی‌ها علاقه‌ای ندارم مگر آنکه هدیه از طرفِ عزیزی باشد یا ثبت خاطره‌ای. دنبال حلقه نقره بودم برای مرورِ خاطره‌ای، که گوشواره ها را دیدم. طلای زرد با سنگ های آبی. قطره‌ای‌شکل، با تقارنِ دوری که به دایره نزدیکش می‌کرد. رنگِ طلایی‌اش زرد نبود. مثل پوست برف‌گون دخترکی آفتاب خورده، در نقاشی‌ای که مال سال‌ها پیش است. بعدتر فهمیدم بهش می گویند:Golden yellow with rhodium accents. و ظرافت داشت بی آنکه ظریف باشد.
گفتم می روم گوش‌هایم را سوراخ می کنم برایشان. زیبا بودند. بسیار زیبا بودند.
قبل‌ترها هم همین استدلال را کرده بودم. زیبا بودی که گذاشتم سوراخم کنی.

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

اثر همسانِ می و معشوق

"شراب و نشاط با فراغتِ دل رود، و آن‌چه گفته‌اند که غمناکان را شراب باید خورد تا تفتِ غم بنشاند بزرگ غلطی است؛ بلی در حال بنشاند و کمتر گرداند اما چون شراب دریافت و بخفتند، خماری منکر آرد که بیدار شوند و دو سه روز بدارد."
تاریخ بیهقی

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

پیش‌عذابِ فراموشی

بعضی‌ها در زندگی‌ام بوده و هستند که وقتی به‌شان فکر می‌کنم، سرخوشی ناگهانی بَرَم عارض می‌شود. دلم لَختی برایشان غنج می‌زند و اَوجَب است که دراین احوالات قدمی هم بزنم! اکثرشان مَردند و انگشت شمار زن. هر کدام از این آدم‌ها، گوشه‌ا‌ی زیبا نواخته‌اند و صدایشان را درمن حک کرده‌اند. به هیچ وجه من الوجوه هم پاک نمی شوند. گو با ندیدن، و حرف نزدن، و زبانم لال مرد‌‌‌‌ن‌شان. جوان‌تر که بودم، نرم‌تر بودم. خنده‌های گشادِ سرشاراز محبت یک هم‌مدرسه‌ای که روز اول مهر کفش نو‌اَم را هِی و هِی لگد می‌کرد، عمیقاً در جانم می‌نشست. اما حالا سخت‌گیر شده‌ام. صدای خیلی‌ها برایم به خنده‌های دلقکی از کار بی‌کار شده می‌ماند. نه تازگی دارد، نه محبت، و نه حتی امید. خراش کوچکی هم نمی‌دهند چه برسد به این‌که حک کنند.
برای همین است این روزها، که به اضمحلالِ ناگزیرم فکر می‌کنم، می‌بینم فراموشی برایم دردناک‌تر از هر عارضه دیگری است. نبینم ونگویم و نشنوم و راه نروم را، نه این که هراسی نباشد. حتماً که رنج‌آور است و جانکاه. ولی به یاد نیآوردن این آدم‌ها، که بهترینِ اندوخته‌هایم از دیدن‌ها و گفتن‌ها و شنیدن‌ها و تفرّج‌ها هستند، عذابی است فراتر از حد توان کنونی‌ام. حتی اندیشیدنش را هم نتوانم تاب آورد.